گم می ‏شوم در ازدحام شهر
خسته‏ ام
نشانی خانه‏ ام را به خاطر نمی‏ آورم
تشنه‏ ام
تشنه‌ی یک‌دقیقه آرامش
خسته‌ی لحظه‏ ای
چشمانم به دنبال سرپناهی می‏ گردد
سرپناهی که از این هیاهو دورم کند
خلوتی که در آن به خود بیندیشم
به نشانی خانه ‏ام
نور سبزی از گل‌دسته‏ های مسجد جامع شهر به چشمم می‏ خورد
بی‏ اختیار به سویش کشیده می ‏شوم
زمزمه‌ی «اَللهُمَّ لَکَ الحمد» به گوشم می‏ خورد
نوای «لَکَ المَجْدُ و لَکَ العِزّ»، از خود بی‏ خودم می‏ کند
چشم که باز می‏ کنم، من هستم و خیلِ عاشقان الهی
من هستم و صف‌به‌صف تسبیح و نماز و استغاثه
اکنون سه روز است با توام
هم ‏صحبت تو و هم‏ خانه‌ی تو
سه روز است میهمانِ توام و تو هم‌چنان مهربان‏ترین میزبانِ دنیایی
کم‏ کم نشانی خانه‏ ام را به‌یاد می‏ آورم
من اهل ایمان بودم؛ همسایه‌ی خورشید
عشق، در دوقدمی من جوانه می ‏زد
یقین، پشت خانه‏ ام اُردو زده بود
باید بروم
نویسنده: باران رضایی